عرشیاعرشیا، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره

عرشیااااا جووووووووووووونی نفس مامانی

فندق مامانی وشیطونی هاش

سلام گل پسر مامانی چند روزی که نتونستم به وبت سر بزنم اخه سر خیلی شلوغ بود مادرجونی با داییی دوقلو باباجونی از تهران امده بودن دایی خیلی باهت بازی میکردن  دایی سعید برات لباسی خیلی خوشکل خریده بود که اندازتم بود الان یه هفته هست که رفتن دایی محمد که رفت قوچان سربازی وبازهم دلتنگی شروع شدخلاصه وقتی اینجا بودن خیلی خوش گذشت باهم زعفرون پاک میکردی البته من خیلی نمیتونستم کمکشون اخه شما انقدرشیطون نق نق شدی که اصن نمیذاری کاری بکنم  انقدر بلا شدی تا میزارمت زمین شروع به غلت زدن سینه خیزکردن میکنی هر چیزی روزمین باشه میکنی تو دهنت دوهفته هست که بهت غذا دادن شروع کردم حریربادام خیلی دوست داری ولی سوپ زیاد خوشت نمیاد بخوری   ...
25 آبان 1393

بهترين بهترين من

خوب من   ...   نام تو مرا هميشه مست می كند ...   بهتر از شراب ...   بهتر از تمام شعرهای ناب ...   نام تو اگرچه بهترين سرود زندگي ست ...   من تورا به خلوت خدايی خيال خود،   " بهترين بهترين من" خطاب می كنم ...   بهترين بهترين من...   ...
28 مهر 1393

گل پسر مامان سمیرا

  عشق مامانی قربون اون دستات بشم که تا ته تو حلقت میکنی این روزا واقعا به مامانی خیلی خوش میگذره وتنها دلیلشم شوما هستید بله خیلی شیرین شدی کاری جدید انجام میدی مثلا اینکه خودتو به شکمم میدازی تازشم یه کمم سینه خیز میری البته خیلی تنبلی زود خسته میشی شروع به گریه کردن می کنی هرچیزی دوست داری بکنی تو دهنت به سر صدا خیلی حساس هستی تا وقتی که بخواب منو کلافه  میکنی وقتی که خوابت میبره  میزارم تو گهواره تا پا از اتاق میزارن بیرون یه دفعه صدای گریه بلند میشه اون هفته باهم رفتین عقد خاله نرگس دوست مامانی خیلی خوش گذشت ولی شوما به خاطر اینکه از سرصدا خوشت نمیومد همش نق میزدی مجبور شدیم زود امدیم  تا خونه همش گریه کردی وقت...
28 مهر 1393